یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند٬ اطلاعیه ی بزرگی را در تابلو اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:"دیروز فردی که همیشه در اداره مانع پیشرفت شما بود ٬ در گذشت. مراسم تشییع جنازه فردا ساعت۱۰ صبح در سالن اجتماعات بر گزار می شود."

 

در تمام اداره صحبت از این اعلامیه عجیب بود همه ناراحت از مرگ همکار ولی کنجکاو بودند بدانند چه کسی مانع پیشرفت بوده!

 

فردا صبح همه کارمندان ساعت ۱۰ به سالن اجتماعات رفتند. رفته رفه جمعیت زیاد شد.همه در تفکر بودندو انتظار...

 

در همان حال نیز فکر های رنگارنگی از موفقیت هایی که هیچگاه به آنها دست نیافتند و کارهایی که هیچ گاه برای انجامشان اقدام نکردند ٬ به ذهنشان می آمد.

 

کارمندان در صفی قرار گرفتند تا برای ادای احترام به کنار تابوت بروند.

 

وقتی به درون تابوت نگاه می کردند٬ ناگهان خشک شان می زد و زبان شان بند می آمد

 

درون تابوت:

 آیینه ای بود  که هر کس به درون تابوت نگاه می کرد تصویر خود را در آن می دید!

 

دسته ها : داستانک
جمعه بیست و چهارم 8 1387

ZZZZZZZ

تابستون می‌خواد بره:

تابستون داره از اینجا می‌ره
برگای گل سرخ تو حیاط‌مون
یواش یواش داره می ریزه
گل سرخ به من نگاه می‌کنه
التماس می‌کنه
که یه کاری بکنم
اما از من که هیچی
از مدیر مدرسمونم کاری برنمیاد!
اون بعد از ظهرای گرم و
بستنیای سرد
که خورشید تابستون آبشون می‌کرد
مهمونای سرزده و شربت سرد آلبالو

اون پروانه‌های شوخ و شنگ

همه دارن ازین شهر میذارن و میرن
من می‌مونم و
یه حوضچه با آب یخ بسته
ای‌کاش که لااقل مدیر مدرسه‌مون یه کاری می‌کرد.

---------------%

سلام 

ببخشید یه مدت نبودمااا!...کمبود وقت مگه میذاره؟

این هفته فک می کنم بیشتر بتونم به تبیان سر بزنم.

با اجازه...

ZZZZZZZ


 

جمعه دهم 8 1387

یک زوج در اوایل شصت سالگی ، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشون رو جشن گرفته بودن.

ناگهان یک پری کوچولوی قشنگ سرمیزشون ظاهر شد و گفت: چون شما زوجی این چنین مثال زدنی هستید و در تمام این مدت به هم وفادارموندین،  هر کدومتون یک آرزو بکنین.

 خانم گفت: اووووووه! من میخوام به همراه همسرعزیزم، دور دنیا سفر کنم.

پری چوب جادویی اش رو تکون داد و اجی مجی لاترجی. دوتا بلیت برای خطوط مسافربری جدید و شیکOm2 در دستش ظاهر شد.

حالا نوبت آقا بود، چندلحظه فکر کردو گفت: خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می افته، بنابراین، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوونتر از خودم داشته باشم.

خانم و پری واقعا نا امید شده بودن ولی آرزو آرزوست دیگه!!

پری چوب جادویی اش رو چرخوند  ... اجی مجی لا ترجی و آقا 92 ساله شد! 

 
 

 

دسته ها : داستانک - نمکدون
شنبه سیزدهم 7 1387

راهبی در نزدیکی معبد زندگی می کرد . در خانه روبرویش , فرد گناهکاری اقامت داشت !  راهب که می دید تصمیم گرفت با او صحبت کند . فرد  را سرزنش کرد : تو بسیار گناهکاری . روز وشب به خدا بی احترامی می کنی . چرا دست از این کار نمی کشی ؟ چرا کمی به زندگی بعد از مرگت فکر نمی کنی؟!

 

فرد به شدت از گفته های راهب شرمنده شد و از صمیم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست و همچنین از خدا خواست که راه تازه ای به او نشان دهد ...

 

راهب که از بی تفاوتی فرد نسبت به اندرز او خشمگین شده بود فکر کرد : از حالا تا روز مرگ این گناهکار , گناهان او را می شمرم !!!

 

و از آن روز کار دیگری نکرد جز این که زندگی آن فرد را زیر نظر بگیرد , هر گناهی که فرد انجام می داد، راهب ریگی بر ریگ های دیگر می گذاشت .مدتی گذشت ... 

راهب دوباره فرد را صدا زد و گفت : این کوه سنگ را می بینی ؟ هر کدام از این سنگها نماینده یکی از گناهان کبیره ای است که انجام داده ای , آن هم بعد از هشدار من . دوباره می گویم : مراقب اعمالت باش !

 

فرد به لرزه افتاد , فهمید گناهانش چقدر انباشته شده است . به خانه برگشت , اشک پشیمانی ریخت و دعا کرد : پروردگارا, کی رحمت تو مرا از این زندگی مشقت بار آزاد می کند ؟

 

خداوند دعایش را پذیرفت . همان روز , فرشته ی مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت . فرشته به دستور خدا , از خیابان عبور کرد و جان راهب را هم گرفت و با خود برد ... روح فرد , بی درنگ به بهشت رفت . اما شیاطین , روح راهب را به دوزخ بردند !

 

در راه , راهب دید که بر آن فرد  چه گذشته و شِکوه کرد : خدایا , این عدالت توست ؟ من که تمام زندگی ام را در فقر و اخلاص گذرانده ام , به دوزخ می روم و آن فرد که فقط گناه کرده , به بهشت می رود ؟!

 

یکی از فرشته ها پاسخ داد : " تصمیمات خداوند همواره عادلانه است . تو فکر می کردی که عشق خدا فقط یعنی فضولی در رفتار دیگران . هنگامی که تو قلبت را سرشار از گناه فضولی می کردی , این فرد روز وشب دعا می کرد . روح او , پس از گریستن , چنان سبک می شد که توانستیم او را تا بهشت بالا ببریم . اما آن ریگ ها چنان روح تو را سنگین کرده بودند که نتوانستیم تو را بالا ببریم !!! "  

-------**************-------

از کتاب : " پدران . فرزندان . نوه ها "  

اثر : پائولو کوئلیو

---------------%

فک می کنم این یکی دیگه واقعنی داستانک باشه!!...نیست?؟!!

 
دسته ها : داستانک
پنج شنبه چهارم 7 1387

  

     

*          *       * *                    *   

*              *               *                 *

دو جیبِ مو زبی پولی کپک زد

 

 

زنُم آمد مو رَه محکم کتک زد !

ز لنگه کفش پرمهرش، عزیزون

 

 

دوباره ، کلّه ی پوکُم ترَک زد !

*             *             *              *           *

*                *             *          *

-------------%

سپنتامینو ی عزیز لطفاً لینک وبلاگتو برام بذار!

ممنون میشم
دسته ها : نمکدون
سه شنبه دوم 7 1387
X