راهبی در نزدیکی معبد زندگی می کرد . در خانه روبرویش , فرد گناهکاری اقامت داشت ! راهب که می دید تصمیم گرفت با او صحبت کند . فرد را سرزنش کرد : تو بسیار گناهکاری . روز وشب به خدا بی احترامی می کنی . چرا دست از این کار نمی کشی ؟ چرا کمی به زندگی بعد از مرگت فکر نمی کنی؟!
فرد به شدت از گفته های راهب شرمنده شد و از صمیم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست و همچنین از خدا خواست که راه تازه ای به او نشان دهد ...
راهب که از بی تفاوتی فرد نسبت به اندرز او خشمگین شده بود فکر کرد : از حالا تا روز مرگ این گناهکار , گناهان او را می شمرم !!!
و از آن روز کار دیگری نکرد جز این که زندگی آن فرد را زیر نظر بگیرد , هر گناهی که فرد انجام می داد، راهب ریگی بر ریگ های دیگر می گذاشت .مدتی گذشت ...
راهب دوباره فرد را صدا زد و گفت : این کوه سنگ را می بینی ؟ هر کدام از این سنگها نماینده یکی از گناهان کبیره ای است که انجام داده ای , آن هم بعد از هشدار من . دوباره می گویم : مراقب اعمالت باش !
فرد به لرزه افتاد , فهمید گناهانش چقدر انباشته شده است . به خانه برگشت , اشک پشیمانی ریخت و دعا کرد : پروردگارا, کی رحمت تو مرا از این زندگی مشقت بار آزاد می کند ؟
خداوند دعایش را پذیرفت . همان روز , فرشته ی مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت . فرشته به دستور خدا , از خیابان عبور کرد و جان راهب را هم گرفت و با خود برد ... روح فرد , بی درنگ به بهشت رفت . اما شیاطین , روح راهب را به دوزخ بردند !
در راه , راهب دید که بر آن فرد چه گذشته و شِکوه کرد : خدایا , این عدالت توست ؟ من که تمام زندگی ام را در فقر و اخلاص گذرانده ام , به دوزخ می روم و آن فرد که فقط گناه کرده , به بهشت می رود ؟!
یکی از فرشته ها پاسخ داد : " تصمیمات خداوند همواره عادلانه است . تو فکر می کردی که عشق خدا فقط یعنی فضولی در رفتار دیگران . هنگامی که تو قلبت را سرشار از گناه فضولی می کردی , این فرد روز وشب دعا می کرد . روح او , پس از گریستن , چنان سبک می شد که توانستیم او را تا بهشت بالا ببریم . اما آن ریگ ها چنان روح تو را سنگین کرده بودند که نتوانستیم تو را بالا ببریم !!! "
-------**************-------
از کتاب : " پدران . فرزندان . نوه ها "
اثر : پائولو کوئلیو
---------------%
فک می کنم این یکی دیگه واقعنی داستانک باشه!!...نیست?؟!!